زینبزینب، تا این لحظه: 10 سال و 30 روز سن داره

زینب، میوه دل مامان و باباش

چقد میخوابه این دختر...؟!!!

بازم چندتا عکس از فیگورای زینب خانوم تو خواب ... بقیشو بیاید بریم تو ادامه مطلب ببینیم... آخ ... فداها ابوها خواب در شرایط سخت..! ای جانم گلم د آخه لامصب همه جاش خوردنیه...   الحمدلله رب العالمین ...
17 خرداد 1393

پایان مهمانی...

رسمه دختر بعد از زایمان تا چهل روز خونه مامانش میمونه که مادر کمک حالش باشه ما اولش فک میکردیم اینا لوس بازیه، ولی بعدش دیدیم نه بابا این تو بمیری از این تو بمیریا نیس... خلاصه ما حدودا چهل و پنج روز خونه پدر زن مهمان (بخوانید تلپ، خراب، آوار، چتر) بودیم که از همین تریبون استفاده میکنم و ازشون صمیمانه تشکر میکنم. مخصوصا دایی میثم که این مدت اتاقشو اشغال کرده بودیم و بنده خدا مثا آوارگان بوسنی و هرزگوبین هر شب تو حال، تراس، دم حموم، تو اتاق علی و خلاصه هرجا گیر میآورد میخوابید اینا رو مینویسم که یه روز زینب خانوم خودش بزرگ شه و به مدد بسته آموزشی بالا بالا بتونه این متون گهربار رو بخونه و خودش از همه تشکر کنه راستی، یه تشکر ویژه ا...
17 خرداد 1393

جشن گلاب گیری...!

داشتیم میرفتیم میدون امام صفا سیتی که دیدیم کنار اتوبان شهید کشوری به طرز فجیعی گل روییده، (فک کنم یاس ژاپنی باشه) گفتیم بزنیم کنار چنتا عکس بگیریم که گرفتیم، بعدش گفتیم چنتا گل بچینیم که چیدیم(من و دایی میثم)، بعدش اصطلاحا "خر درونمون" گفت که یه پلاستیک گل بچینیم و شب تو خونه مراسم گلابگیری کاشان رو که بچه رو تو گل محمدی میغلتونن (مراسسم گل غلتان) رو شبیه سازی کنیم که متاسفانه اینکارم کردیم..! و شد آنچه شد...     اینم یه عکس از مراسم اصلی... ...
17 خرداد 1393

چندتا عکس گشنگ...!

اینو مینویسم که دخترم بدونه اولین شعر عشقولانه خفن رو باباش براش خونده:              بیا در قتلگاه ناز خود امشب تماشا کن                      به یکسو رقص شمشیر است و یکسو رقص بسمل ها... خواب ناز شب همین که میزنیش مثل بید میلرزم ×××××× کلید کنتر برق است.؟ یاکه لبخند است...؟ البته لرزیدنم از ترس چشم خوردنشه ماشاالله زینب خانوم و بهترین قصه گوی دوران نوزادیش اگه پیداش کردید...؟! جواباتونو تو قسمت نظرات بدید ببینم چیکاره اید ...
17 خرداد 1393

حمام چهل روزه

در اساطیر کهن آمده که نوزاد بعد از چهل روز کلی از اینرو - به اونرو میشه و در همین کتب تاریخی یه سنت بسیار مهم حمام چهل روزگی میباشد شاید فک کنید اینجا صحرای عرفاته و من در حال جمع کردن سنگ برای رمی جمرات ... نخیر، ایشالا بزودی به لطف حضرت زینب(س) به اونجاهاهم میرسیم... فک کنم 18 اردیبهشت بود که کله سحر مارو از خواب بیدار کردن که پاشو برو تو بیابون ریگ جم کن...! گفتیم چرا؟ گفتن رسمه که وقتی بچه چهل روزش شد یه حموم مخصوص داره که تو اون حموم میگن رسمه چهل تا ریگ رو جم میکینی، میشوری، روش آب میریزی سپس بعد از اتمام حمام اون آب رو روی بچه میریزی... پشتوانه روایی نداره ولی خب جالبه، منم رفتم و چهل تا ریگ جم کردم و خلاصه عم...
16 خرداد 1393

شناسنامه...

منم ز کوی ولایت، ز شهرسوختگان ***** شناسنامه من مهر یا علی دارد ... (سلام الله علیه) این شعریه که من در دوران عقد به عیال گفتم خیلی دوسش دارم و ایشون هم طی یک اقدام استشهادی سفارش خوشنویسی،قاب و ... رو داد و به من هدیه داد بلاخره در تاریخ شناسنامه زینب خانوم صادر شد و اسم ایشون رسما به عنوان یک مسلمانه شیعه ایرانی ثبت شد در همین راستا دفترچه درمانی زینب خانوم توسط خان دایی با تشریفات خاص خودش آماده تحویل گردید که ایشالا هیچ وقت بهش نیازی پیدا نکنه دختر گلم...
18 ارديبهشت 1393

ورود به بخش عمومی

ساعت حدودا 8 شب بود که اومدیم بخش عمومی از تعریف خاطره درگیری با پرستار صرف نظر میکنم و میرم سراغ اینکه مادر و دختر (زن و بچمو عرض میکنم) بخش رو گذاشته بودن رو سرشون، مامان درد داشت و بچه گشنش بود در این لحظات بود که رفتم از تو ماشین ظرف کوچیک عسل رو که از خونه آورده بودم بعلاوه تربت ابی عبدالله(ع) رو با خودم آوردم. تربت رو ریختم روی عسل، دستمو حسابی شستم، بچه رو بغل کردم و با انگشت کوچیکم یذره عسل مخلوط با تربت رو در آوردم، زیر لب گفتم: "یا اباعبدالله" و انگشتمو مالیدم به سقف دهن زینب خانوم، شدیدا منتظر عکس العملش بودم، اولش ظاهرا هنگ کرده بود ولی چند لحظه بعدش شروع کرد به ملچ ملوچ بسسسسسیار خنده داری که بیا و ببین... (درباره باز ...
16 فروردين 1393

انتخاب اسم، شاهنامه ای با پایان خوش

مامانش خیلی دنبال اسم میگشت، پدر صاحاب اینترنت رو در آورد..! منم از همون اول که چه عرض کنم از قدیم الایام اسم انتخابیم مشخص بود (زینب و حسین، سومیشو نمیدونم.!) عیال هم آخر کار به این دوتا اسم رسید (یاسین و اسماء) یه جلسه رسمی برگزار کردیم که جزئیاتش تو عکس مشخصه بعدش گفتیم بابام برا هر چهارتا اسم به ترتیب چهارتا استخاره بزنه هردوتا اسم پسرا بد اومد و هردوتا اسم دخترا خوب...! درسته که گیجتر شدیم ولی تقریبا مطمئن شدیم که بچمون دختره.! به طرز تابلویی استخاره زینب خانم بهتر از همه بود ولی مامانش... منم یه عمر با اسم زینب زندگی کرده بودم. خلاصه گذشت و گذشت تا در تاریخ 16 بهمن 92 جنسیتش مشخص شد که اونم داستانی داشت، رفتم تو مطب دکتر...
16 فروردين 1393

آزمایش تیروئید

صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا دیروز شهادت حضرت بود، خیلی دوست داشتم با خانومی و زینب خانوم میرفتم روضه. یکی دو شبی که رفتم تا وسط روضه اسم حضرت زینب میومد حال عجیبی پیدا میکردم.... بگذریم... خدایی فک نمیکردم بچه داری اینقد سخت باشه.!! 14فروردین ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدیم، آخرین باری که قبل از 8 بلند شدم یاد نیست..! انگار میخواستم کوه بکنم.!اونم بعد از اینهمه تعطیلات نوروز خلاصه شال و کلاه کردیم و با مامانشو مامانه مامانشو داداشه مامانش (خان داییش که صبح زود از شاهرود رسیده بود) رفتیم مرکز بهداشت، نامردا 6 قطره خون از نینی گرفتن، که بسیار صحنه دلخراشی بود بعدشم رفتیم بیمارستان الزهرا که مامانش بخاطر ورم پاش آزمایش بده که بن...
15 فروردين 1393